آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه سن داره

فرشته ی ناز من

آوا در هشت ماهگی

اوای جونم در هشت ماهگی خیلی پیشرفت داشت .همچنان سینه خیز حرکت می کنه البته خیلی فرز و زرنگه طوری که می ذارمش زمین میرم توی اشپزخونه تا برگردم می بینم پشت سرمه و دو دستش رو محکم میزنه به سرامیک کف اشپزخونه و تق تق صدا میده و از این صدا لذت میبره  آبجی شیوا دس دسی بهش یاد داده و خیلی بامزه دس می زنه . چهارتا دندون خوشگل داره و گازهای محکمی هم می گیره .و جدیدا دست می گیره به وسایل و از جاش بلند میشه و کلی ذوق می کنه فردا هم هشت ماهش تموم میشه و وارد نه ماهگی میشه و باید ببرمش بهداشت واسه اندازه گیری قد و   ...
6 تير 1391

هفت ماهگی

هفت ماهگی آوا ی نازم غلت می زند و سینه خیز به جلو حرکت می کند و علاقه شدیدی هم به اشپزخونه داره تا یه لحظه ولش کنی خودشو سینه خیز به آشپزخونه میرسونه و به همه جا سرک می کشه                              آوای گلم  سه تا دندون داره دوتا پایین و یه دونه بالا                      ابجی شیوا رو خیلی دوست داره و با دیدنش خیلی ذوق می کنه و دستاشو تکون میده          ...
12 خرداد 1391

اولین دندون

اولین دندون آوای گلم در 6ماهگی در اومد و به فاصله یه هفته بعد به دندون دیگه هم بغل اون دندون در اومد تا این دندونا اومدن اوا خیلی اذیت شد الان اوای گلم دوتا مروارید کوچولو داره و هر از چند گاهی با این دندونای فسقلیش پزی هم میده و به گاز ناقابل می گیره می خواد بگه ما هم دندون داریم الهی من قربونش بشم ...
4 خرداد 1391

غلت زدن آوای گلم

اوای گلم دو سه روزه که غلت می زنه و روی شکم بر می گرده.و چند دقیقه که بگذره خسته میشه و گریه می کنه که از جاش بلندش کنیم . و فکر کنم دندوناش هم کم کم می خواد جونه بزنه چون خیلی اب دهنش میاد و بی قراری می کنه و خواب نداره الهی قربونش بشم امیدوارم هر چه زودتر دندونای نازت در بیاد .
19 اسفند 1390

حس مادری

زمانی که مجرد بودم حتی به فکرم یک بار هم خطور نکرد که زمانی من مادر بشوم همیشه از مادر شدن و گرفتاریهایش ترس داشتم و در خود نمی دیدم که من ا ز عهد ی این مهم بر ایم . بعد که ازدواج کردم باز هم حتی برای یک بار هم که شده فکر مادر شدن نکرده بودم همیشه ترس داشتم از بارداری  ،زایمان ،بچه داری و....مهم تر از همه تربیت شان . اما الان تمام این ترس و واهمه های ان دوران را به جان می خرم چون در عوض تمام این سختی ها خدا به من دو دختر زیبا و دوست داشتنی داد که  خیلی دوستشان دارم و می پرستمشان و از این بابت شکر گزارم .همه ی وجود من پر از عشق به همسرم و دخترانم شده  حس می کنم تمام وجودم برای این سه عزیز است و دیگر از من و خودم چیزی نمانده...
6 بهمن 1390

غلت زدن آوا

خیلی کم وقت می کنم به وبلاگت سر بزنم عزیزم اخه رسیدگی به کارای خونه و شیوا خانم همه ی وقت مرا می گیره  تو هم که شیر می خوری و لالا می کنی و چند روزه که غلت می زنی و سر جات سیصد و شصت درجه می چرخی  من قربون این حرکات اکروباتیکت بشم                        ...
4 بهمن 1390

تلویزیون

عزیزم  ... هر روز که می گذرد تو شیرین تر از روز قبل می شوی از یک ماه ونیم به بعد  خنده های قشنگت شروع شد.الان هم که نگاه کنجکاوت همه چیز را دنبال می کند چند روزه که به تلویزیون خیره میشی انگار این جعبه جادویی برات جالبه وقتی گریه می کنی من توی کریر روبروی تلویزیون می ذارمت و تو ساکت واروم به این جعبه رنگی نگاه می کنی و من هم به کارام میرسم     ...
29 دی 1390